سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Monday, January 30, 2006


به حق چیزهای ندیده،از اون اول ماجرا که توی این دانشگاه پرخاطره!امتحان دادم تا حالا،همیشه بچه ی چشم و دل پاکی بودم،صادقانه میگم،اهل تقلب گرفتن نبودم اما تقلب رسوندم اگه موقعیتش بوده،خداروشکر تا حالا مشکلیم پیش نیومده،فقط یه بار سر امتحان ترمو،مراقبه یه کمکی (به فتحه ک)مشکوک شد،که بنده ی خطاکار هم به محض رویت آثار مشکوکیت در چشمان پرسشگر مراقب محترم،فرار رو بر قرار ترجیح دادم و از صحنه ی جرم متواری شده بودم.اما،خداوکیلی،هیچی بدتر از این نیست که بدون اینکه خطایی ازت سر زده باشه،بهت شک کنن،سر همین امتحان قطعات که از اول ترم درسش تابلومون کرده بود این آخر ترمی ام امتحانش،به سبک دانشجوهای درسخوان(یا همون ... خوان)داشتم تند تند،معلوماتم رو روی برگه مینوشتم،که یهو این مراقبه اومد،برگه ام رو زد بالا،البته نه انقدرم بدون مقدمه هااا،اولش یه کم چپ چپ،راست راست نگام کرد،بعدش اومد وایستاد بالای سرم وبعدش دستان مبارکش رو گذاشت روی سربرگم،برگه رو آورد 30 سانتیمتر بالا... منم که حساس، وقتیم دارم یه کار مهم انجام میدم،یا کاری که به تمرکز احتیاج داره،کلاً ،اعصاب معصاب تعطیل، سرم رو بالا آوردم و به شیوه ی خودم،نگاهش کردم( البته یک نوع نگاه غضب آلود و خصمانه است،نه عشقولانه)یه کم عصبانیت هم چاشنیش کردم،گفتم:چی شده؟ دنبال چی میگردین؟گفت هیچی!میخوام ببینم استادتون کیه!(توجه دارید که گفتم دستش روی سربرگ بود).منم با یه درجه عصبانیته بیشتر،(که یعنی حالا وقت گیر آوردیااا)اسم استادمون رو بهش گفتم،بعدشم گفتم،بالای برگه نوشته،از اونجاییم که ضایع شدن کلاً چیز بدیه...تا آخر امتحان دو سه بار دیگم اومد بالای سرم،چپ چپ نگام کرد،اما دیگه جرات نکرد حرفی یزنه،این دفعه اگه حرف میزد،با پشت دست میزدم تو دهنشاااا...
دردسرتون ندم،آخرای ساعت بود،داشتم تند تند با ماشین حساب محاسباتم رو انجام میدادم(همون محاسباتی که گفتم،همه ی تبدیل واحدام توش غلطه)بچه ها هم داشتن یکی یکی برگه هاشون رو میدادن میرفتن،که یهو مراقبمون(یه آقاهِ بود) مسئول حراستمون(که یه خانومه است خیلی ام ماهِ) رو صدا زد،که خانم فلانی این خانم رو بگرد،توی جورابش تقلب نوشته!!حالا این بماند که کلی سر و صدا هم راه انداخت تا خانومه رو راضی کنه که دختره رو بگرده و با گشتن دختره مدرک جرم رو کشف کنه،از اون طرف میدونی چیکار کرد؟کلاس رو همینطوری رها کرد رفت بیرون،بچه ها مبهوت مونده بودن،من پاشدم برگه ام رو گذاشتم که برم بیرون،اومدم درو باز کنم،دیدم آقاهِ پشت در ایستاده،داره از دریچه ی روی در توی کلاس رو نگاه میکنه که مثلاً مچ بچه ها رو بگیره،آخه نکه دانشگاه ما خیلی خارجیه،شیشه های دریچه هاش،رفلکسه، از توی کلاس ،بیرون کلاس معلوم نیست،البته مثلاً !!!خداوکیلی آدم تا چه حد عقده ای،هان؟؟؟؟
sayeh  ||  6:42 AM


Friday, January 27, 2006


تجربیات یک دانشجوی رو به موفقیت(نتایج دلنشین شیرین عسل بودن در طول ترم!)
آقا، این ترم آخری تازه کشف کردم که تنها راه موفق بودن در پایان ترم،چای شیرین بودن در طول ترمه.مثلاً اینکه اگه قبلاً درس میخوندم و مثل آدمهای متواضع صداش رو در نمیاوردم،این ترم،اگه یک کلمه هم مطالعه داشتم،حتماً به سمع و نظر استادامون رسوندم و اساتید محترم رو از اهمیتی که به درسشون دادم،مسرور کردم.و البته تحقیق و پروژه و حل تمرین یه طرف،ابداع سوالات خفن و عجیب غریب که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه هم همون طرف!؟
نتیجه اش شد این،سر امتحان قطعات،باید یه ثابت رو حفظ میکردیم که من یادم نبود،کل حل سوالم بر میگشت به همون ثابته.وقتی استاد اومد،با یه قیافه ی حق به جانب از استاد سوال کردم،اونم اولش بهم گفت،باید حفظ میکردی،منم گفتم خوب الان که دیگه دیره،راه حلش رو بلدما،،این ثابت رو هم میتونم پیدا کنم،اما اثباتش دو ساعت طول میکشه،جناب استاد هم چون متوجه شد که همه رو بلدم،فرمول آخر ثابت رو داد بهم!البته بگذریم که تبدیل واحدها رو همه رو غلط غولوط انجام دادم.
سر امتحان نسبیت هم باید متریک شوارتز شیلد رو حفظ میکردم،که....بله،حفظ نکرده بودم،یه سوال سه-چهار نمره ایم با اون حل میشد،به این یکی استادمون با یه قیافه ی مظلوم و طفلکی،گفتم: استاد! این متریک رو نمیدین؟،گفت: باید حفظ میکردی،گفتم: خوب الان چی کار کنم،نمی دونستم باید حفظش کنم،به خدا همه ی حلشم بلدما،استاد جان هم بدون کوچکترین توجهی به احساس من رفت!دفعه ی بعد که از کنارم رد شد،باز صداش زدم،با تمام مظلومیتی که در وجودم بود،نگاهش کردم،این دفعه اثر کرد،اومد متریک رو برام نوشت!(آخ جون،منم دو سوت حلش کردم)
حالا تا ببینیم،نتایج امتحانها چی می شه،اون موقع خبرتون میکنم،که آیا اثر درازمدت هم داشته یا نه،همه ش به همین جا ختم شده.
*
یادم باشه بعدا ماجرای این مراقب امتحان قطعاتم رو هم بگم،خیلی باحال بود!!!!
sayeh  ||  1:39 PM


Monday, January 23, 2006


امروز 10 دقیقه زودتر از همیشه از خونه رفتم بیرون که یه وقت خدای نکرده دیر به امتحان نرسم.نشون به اون نشون که یه مسیر 20 دقیقه ای رو 45 دقیقه توی راه بودم.خلاصه با کلی سلام صلوات و نذر و نیاز و بدو بدو 10 دقیقه بعد از زمان اعلام شده برای امتحان رسیدم دانشگاه.وقتی رسیدم به کلاسها دیدم امتحان هنوز شروع نشده یه نفس راحتی کشیدم،غافل از اینکه.......
35 دقیقه از شروع امتحان گذشته،دو سه نفر از کلاسهای استادای دیگه دارن امتحان میدن،ما هم همینطور بیکار نشستیم تا سوالهای مربوط به استاد ما رو بیارن!ده نفر رفتن اومدن،هرکدوم یه چیزی گفتن،آخرش معلوم شد که استاد ما اصلاً زحمت طرح سوال به خودشون ندادن!!دانشگاهم از یه استاد دیه خواسته که برای ما سوال طرح کنه،اونم از روی سوالهای خودش در عرض 10 دقیقه برای ما سوال طرح کرده بود،خلاصه،بعد از کلی انتظار پرسشنامه هامون رو دادن بهمون که...دیدیم،توی اون ورقه ای که از خوشخطی،ببخشیدا،اما سگ میزد و گربه میرقصید،خرچنگ و قورباغه هم توش جفتک چهار کش مینداختن!!!فقط 3 تا سوال ناقابل،بود که با سوالهای مشخص شده به وسیله ی استاد ما مشترک بود...........ای دل غافل،آدم ار تاریخ اسلام بیفته،خیلی نوبره ها،پریشبی دلم شور قطعاتم رو میزد،که توش نمره ام خوب بشه،امروز دلم شور تاریخ اسلامم رو میزنه که پاسش کنم!!!!خلاصه دردسرتون ندم،بعد از 2 ساعت که ما رو پشت در اتاق رئیس کاشتند،جناب رئیس بدون اینکه حرفهای ما رو گوش کنن،پیغام دادن که تشریف ببرید،ما خودمون به کارها رسیدگی می کنیم.حالا با این اوصاف به نظرتون ممکنه 20 بگیرم؟؟؟؟؟؟؟
*
آقای مصطفی من یه همچین حرفی نزدم که،همچین منظوری ام نداشتم به خدا.
sayeh  ||  6:03 AM


Monday, January 16, 2006


کلاً،از آدمهای غرغرو،خوشم نمیاد(منظور آدمهاییه که یه بند شاکیند،وگرنه همه یه جاهایی از زندگی ممکنه کم بیارن و به زمسپین و زمان بد بگن که طبیعیه)آدمهایی که به قول خودشون دچار یأس فلسفی شدن و همه ی زجر و مصیبتی که سرشون اومده رو میچسبونن به ته دنیا،براشون فردایی وجود نداره،میدونی آخه مشکل به همین جا هم که ختم نمیشه،براشون حال هم وجود نداره،فقط توی گذشته موندن،و از اونجایی که توی گذشته موندنم امکان نداره،نتیجه گیری اخلاقی میشه اینکه اصلاً زمان براشون مفهوم نداره.منم که دارم این حرفهارو میزنم،مطمئن باش که مشکلاتم کم نیست،نفسم هم از جای گرم در نمیاد،اما خدارو شکر،چون «فردا روز دیگری است»
می دونی از چیش خوشم اومده یود،از اینکه با اون همه مشکلاتی که داشت،با سن کمش،با وجود اینکه تک تک خاطره های تلخش توی ذهنش بود و گاهیم به زبون می آوردشون،ولی نگاهش همیشه به آینده دلخوش بود،حیف که نمیشه داشته باشمش.
دقت کردی که وقتی مشکل نداری،انگار یه چیزی گم کردی؟؟؟؟
*
منظور من این بود؟؟؟؟نه دیگه.
sayeh  ||  12:52 AM


Sunday, January 08, 2006


عرضم به خدمت شما که،منظور بنده از مسیر زندگی،راهی بود که خودتون دارید می روید،نه راهی که احسن هستش.اینکه از بچگی تا الانت چقدر مسیر رو مستقیم اومدی و چقدر دست انداز های زندگی از مسیر مستقیم دورت کرده؟
*
آقای امیر!!!!بچه که زدن نداره،چشم،این آپلو هرو هوا نمیکنم و همینجوری نا،به جاش میام مطلب می نویسم،می دونم که شما همیشه مطالبم رو خوندی و کلی حق داری به گردنم،اما،به جون خودم و فامیلامون،نصف بیشتر اینکه نمینویسم،از اینه که خط تلفنم قطع شده،الان یک ماه شده فکر کنم،همین وگرنه من قبلاً توی امتحانام هم مینوشتم،تازه اون موقع ها هیچکسی ام غیر از شما مطالبم رو نمیخوند، یادتون که هست؟
*
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه ی آن «بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش و تنها،سر به زیر و سخت.
*
همینجوری!جو سهراب گرفته بودم.
*
اگه آدم گذاشت که کسی اهلیش کنه،بفهمی نفهمی خودش رو توی این خطر انداخته که کارش به گریه کردن برسه.
*
شده دلت بخواد یه کاری رو انجام بدی،خیلی ام دلت بخواداااااااا،هرچقدرم دیگران برات دلیل و برهان بیارن که از دید خودشون ِاندِ منطِقه، تو زیر بار حرفشون نری ،بعد یهو در اوج دلخواستنت،بنا به یه سری دلایل که شاید برای کسی خیلی هم منطقی نباشه،جا بزنی؟؟
یا اینکه از افتادن یه اتفاق بد بی نهایت خوشحال بشی!!!در عین حال که داری از اتفاق افتادنش بی نهایت زجر میکشی؟؟؟؟؟
*
دلم برای داداشی خودم تنگ شده،اگرچه داداشی اصلاً دلش برای من تنگ نمیشه)):
sayeh  ||  5:05 AM


Thursday, January 05, 2006


خط تلفن اینترنتم قطعه،نمیتونم به اینترنت وصل شم.(به جون خودم پولش رو هم دادم)از یه طرف هم سرم شلوغ شده به خدا،ببخشید که نیستم،قول میدم به محض اینکه بتونم جبران کنم.ok???(به جون خودم،کلاس نمیذارم)
*
مسیر استوانه ایِ بیضی القاعده ی ناهموار و با طول محدود و نیمه موهوم زندگی من!!!(نفسم بند اومد)
اون وقتایی که بچه تر بودم،گاهی فکر میکردم که منم مثل یه مورچه ایم که توی محیط یه دایره گرفتار شده و هرچی تلاش میکنه بازهم سر جای اول خودش بر میگرده،یه کم که بزرگتر شدم،دیدم که نه!انگار مسیرم خیلی ام دایره نیست، بیشتر شبیه بیضیه،یه جاهایی به کانون نزدیکتر میشم و یه جاهای دیگه دورتر،گاهی مسیر باریکتره و... در کل چشم اندازش متفاوت شده ،اما بازم از نو بر گشتم سرجای اول.همون موقع ها سعی کردم فکرم رو تصحیح کنم ،به خاطر همینم فکر کردم که مسیرم بیشتر شبیه یه استوانه ی بیضی القاعده!است....الان توی این سن و سال به یه نتیجه ی دیگه رسیدم،اونم اینه که بیضی هایی که روی همدیگه سوار شدن و مسیر زندگی من رو ایجاد میکنن،خیلی ام مرتب،قرار نگرفتند،قسمت های باریک و پهنش خیلی روی هم میزون نیستن، یعنی یه جورایی وقتی که از بیرون نگاه میکنی ،یه سطح ناهموار میبینی،همونطورکه منم وقتی یه نگاهی به دوره های مختلف زندگیم میندازم،میبینم خیلیم یکنواخت نیست، و اگرم گاهی حس میکنم دچار یکنواختی شدم،شاید علتش ایده آل نگری باشه که باعث می شه یه تصور خارق العاده از زندگی داشته باشم،خرق عادت ،هان؟(ادبیاتیش میشه این، آیا؟)....مسیر زندگی شما چه شکلیه؟فکر کن!باید چیز قشنگی از آب در بیاد،اقلاً شاید تو ام مثل من نتونی برای کسی رسمش کنی،اما برای خودت کاملاً ترسیم میشه،نه؟....راستی علت اینکه نیمه موهوم هم هست رو خودتون پیدا کنین!
*
اممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم،هیچی!
*
دپرشن!یه مدتیه (از دیشب تا حالا)تو مایه های دپ ام.(به کسر د).همین! اطلاعات بیشترم نمیاد.(sorry)
*
آقای مصطفی خان،بداخلاقی نکنین با من تو رو خدا،به خدا خودم خیلی دلتنگ سکوتم بودم،اما....مرسی که به من سر میزنین. به جون خودم کارام قاطی شده(منظور از قاطی مخلوط است!)از این هفته ام امتحانهام شروع میشه،خیلی بچه درسخونم نبودم این ترم.اگه نتونستم بیام تا آخر امتحان ها دیگه ببخشید.انشالا می جبرانم....
sayeh  ||  4:26 AM